ویاناویانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

ویانا و ایلیا

از تاپ افتادن ویانا

ویانا کوچولوی مامان بعد از ظهر پنجشنبه هفته پیش یعنی 90/05/13 موقعی که سوار تاپ بود و با خوشحالی تاپ تاپ می گفت ناگهان از روی تاپ از پشت برگشت من و باباش و خاله موناش سراسیمه به سویش دویدیم و ویانا فقط گریه می کرد وقتی دخترم را بغل کردم فهمیدم دست راستش درد می کند خواستیم لیاسش را عوض کنیم ببریمش دکتر که دیدیم از درد زیاد می ترسه لباسش را در بیاریم و چون روی لباسش استفراغ کرده بود مجبور شدیم لباسش را قیچی کنیم و از تنش در بیاریم و بعد رفتیم بیمارستان دی به دکتر کشیک جراح شب نشان دادیم گفت عکس بگیرید و وقتی عکس را دید گفت مشکلی ندارد فقط ماساژ بدهید شب رفتیم خونه مامانی و روی دست ویانا تخم مرغ انداخت و...
19 مرداد 1390

شروع شدن ماه مبارک رمضان

با شروع شدن ماه مبارک رمضان باز هم نگرانی مامان ملیکا شروع شد ویانا جان چون در این ماه مامانی فرشته روزه است و من ناراحتم که دست تنها با دهان روزه چطوری از شما و ایلیا نگهداری کند در واقع من ناراحتم که خدایی نکرده از پا در بیاد و از اون طرف هم مادر بزرگت که ازش خواسته بودم دو روز در هفته را بیاید میگه که اگر روزه بگیرد دیگه نمی تونه بیاید و اگر هم روزه نگیرد میگه دست تنها نمی تواند بیاید چون عمتون روزه است و اگر بیاید روزه اش باطل میشود همین هم باعث نگرانی من شده است خلاصه نمی دونم چیکار کنم پرستار خوب هم پیدا نکردم امیدوارم به برکت این ماه مبارک این روزها به سختی نگذرد
15 مرداد 1390

ششمین سالگرد عروسی مامان و بابا

دخترم پنجشنبه ٠٦/٠٥/٩٠ مصادف با ششمین سالگرد عروسی مامان و بابا بود که حاصل این ازدواج دو میوه از میوه های بهشت است بله دخترم شما ١٨ ماه است که با ورودتان این زوج دو نفری را به خانواده چهار نفری تبدیل کرده اید که باعث نشاط و شادمانی ما شده اید و با وجود شما شیرینی این ازدواج بیشتر و بیشتر شده است عزیزم پنجشنبه وقتی بابا از سر کار برگشت از طرف شماها و خودش برای من هدیه خریده بود و من و مامانی بعد از یک روز سخت به خاطر درد واکسن شماها خیلی  خوشحال شدیم و من غافلگیر شده بودم و از دپرسی در امدم و در روحیه ام تاثیر گذاشت هدیه بابا یک انگشتر جواهر و مروارید بود که ویانا خانم هم به انگشت خودش کرد و همش ...
8 مرداد 1390

ویانای 18 ماهه

دختر کوچولوی مامان چهارشنبه هفته پیش که ٠٥/٠٥/٩٠ بود ١٨ ماهش شد دخترم از روزی که بدنیا آمدی یکسال و نیم بزرگتر شده ای با تمام اینکه روزهای سختی را برای بزرگ کردن شما و داداش میگذرانم ولی باورم نمیشه اون نوزاد کوچولوی مامان الان دیگه کودک ١٨ ماهه شده است که بلد دیگه خودش با قاشقش غذا بخوره و دیگه دوست نداشته باشه پوشک بشه و موقع ای که دستشویی داره پوشکش را باز کنه و بگه جیش و علامت بده که بره دستشویی و رو توالت فرنگیش بشینه و وقتی که پوشک داداشش را عوض کردیم میره پوشک کثیف را سر جاش میندازه و وقتی داداشش را میشورم بیاد به مامانش کمک کنه و پارچه را بیاره و دور داداش بگیره و به مامانش بگه من داداش را ببر...
8 مرداد 1390
1